به دشت خاطر سردم نشان پایی چند


خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند

کتاب هستی ی ما را مخوان که در او نیست


به غیر شکوه ز جانسوز ماجرایی چند

حکایتی است ز آغوش و بوسه و لب کشت


به کارنامهٔ ما هست اگر خطایی چند

ز دوستی که در او بسته ایم دل همه عمر


چه دیده ایم به جز رنگی و ریایی چند؟

لبم که خوابگه بوسه های ننگین است


گشوده شد ز چه رو با خدا خدایی چند؟

ز جرعه نوشی ی خود نیستم خجل که تو را


نه حاجت است به پرهیز پارسایی چند

دریده دامن و آلوده جان و بی آزرم


شدم اسیر تمنای بی وفایی چند

وفا و ساده دلی، عشق و ناشکیبایی


سرشته شد گل من با چنین بلایی چند

ز جست و جوی حقیقت به خاطر سیمین


نمانده جز عجبی چند و جز چرایی چند!